اتفاقهای خوب می خواهد، یک نفس راحت از انتهــای شـُش هایـَش می خواهد، باران می خواهد، لِـی لِی کردن در حیاط خانه ی ننه جان را می خواهد، پنج کیلومتر آنطرف تر از شهر را می خواهد، اینکه سرش را بی تفاوت به نگاه آدمهــا، از شیشه ی پیکان وانتِ قراضه ای بیرون آورد و با صدای بلند آواز بخواند و کودکی کند. بی بهانه بخندد. دلواپسیهایش را پـَس بزند و آینده را بسپارد به دستِ خودِ آینده!
پانوشتــ :
هوای دلم ناخوش است امروز! نه اینکه غــم هم پیاله ام شده باشد؛ نـــــه! دلم در گذشته اش پرسه می زند. هوایی شدهــ .همین.
در این همه بی قانونی و همهمه، چه می شود بهار هم بی قانونی کند و زودتر از راه برسد؟!
دلم بهــار می خواهــد.