دلم که گرفت، تا آمدم درد و دل کنم، یکی حوصله اش به ته رسیده بود و آن یکی هم زمان را بهانه کرد. خواستم فریاد بزنم آهــــــای یکی به دادم برسد که بر سر دو راهی مانده ام، دیدم همه انگشت فرو برده اند در گوشهایشان! از قضا یکی هم که پیدا شد و پای حرفهایم نشست، دیری نگذشته بود که دیوانه ام خواند. بعد از آن، ترجیح دادم هم پیاله ی سکوت شوم. انقدر حرف خوردم و خوردم که این روزها شکمم به بزرگی شکم زنی آبستن شده و بغضم که هر آن در حال ترکیدن است! حالا هر چیزی که برنجاندم را جا می کنم به حَلقِ کلمات و آنقدر میآیم اینجا و فِرتُ فِرت پست می گذارم تا خودم را خالی کنم، تا کسی را خط خطی نکنم. از این آدمها باید دور بود. حوصله و زمان و گوشهایتان هم پیشکش خودتان.