پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

ای دل به سردمهری دوران،صبور باش
کــز پی رسد بهــــــــار،چو پائیز بگذرد


۲ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

وقتی انسان تنهاست خودش را به هر سو می زند تا بتواند لحظه ای چند نفس بکشد. کتابی ورق میزند... تاملی می کند بر سطر به سطر آن کتاب و گهگاهی هم به جای نویسنده ی آن سطرها نفس می کشد. وقتی تنهایی به مغز استخوانت رسیده باشد پناه می بری به آرشیو موسیقی ای که اگر سالها هم از شنیدنش گذشته باشد تو نمی توانی از او بگذری... وقتی انسان تنهاست دست به دامن کوچکترین خوشی ها می شود و تقلا می کند تا زنده بماند و این جانِ نشسته در خود را نجات دهد. خاطرات را که زیرو رو می کنم میرسم به بهترین سالهای زندگی ام. آن زمانی که در اصلی ترین خیابان شهر سرسبزی، اتاقکِ کوچکِ سه گوشی داشتم. اتاقکی که هر روز صبح آجرهایش با صدای بوق ممتد ماشین ها بیدار می شدند و پنجره ای که هیچگاه دلم تاب نیاورد تا بسته نگه دارمش. حتی در سردترین روزهای زمستان...

درست است که غریب ترین روزها را در این شهر گذراندم اما آن غریب بودن را دوست داشتم. باید بی تعارف بگویم دلم برای بهشتِ زهرای نرسیده به خانه ام هم تنگ شده. چه غروبها که مهمان ناخوانده ی ناشناس ترین انسانهای خفته می شدم! ایمان دارم نه آن پیاده رو مرا به فراموشی می سپارد و نه من او را. پیاده رویی که حفظ کرد با من هرچه را که در دل زمزمه می کردم... اصلا می دانی ماجرا چیست؟ من دلم برای تنهایی های واقعی ام تنگ شده... اینکه حالا خیلی ها کنارت هستند اما بیگانه ای بیش نیستند مرا بیشتر آزار می دهد. من دلم برای همان مرغ یاحقی که شبها بر درخت کاجِ پشت پنجره لا به لای هِق هِق های شبانه ام حَق حَق می کرد هم تنگ شده... و من در آن شهر و در آن ازدحام انسانها جایی مقدس تر از بام خانه را سراغ نداشتم...

  • ۰
  • ۰

تنها قابِ اتاقِ من، پنجره ای ست که شده تکیه گاه شاخه های درختِ تاکِ حیاطِ خانه ی ما.

قابی که به من ثابت کرده خزان هم نمی تواند ریشه های درختی را که امید به آمدنِ بهار دارد را بخشکاند.

که می گوید من از هر چه امید هست، دست شسته ام؟

من پا به پای درخت و این قاب به انتظار بهار نشسته ام.