پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

ای دل به سردمهری دوران،صبور باش
کــز پی رسد بهــــــــار،چو پائیز بگذرد


۷ مطلب با موضوع «رو به آینه، با خودم» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

یادت باشد وقتی رو به آینه می ایستی، تو نمایی کوچک از یک جهان هستی!. هر چه انجام دهی را می بینی. خوب یا بد. پس خوبی ات فزونتر. + دیگر هیچ تمایلی به تکرار اشتباهاتم ندارم. هیـچ تمایلی.

 

    • ۰
    • ۰

    کاش می شد یک مدتی می خوابیدم. یک مدت طولانی. بعد که بیدار می شدم می دیدم اینجایی که هستم نیستم!

     

    • ۰
    • ۰

    بعد از یکسال و شش ماه بالاخره دیدار میسر شده. امشب مهمان داریم. یک مهمان خیلی دوست داشتنی. یک مهمان مهربان و اهل دل. هرچه از مهربانی اش بگویم کم گفته ام. انقدر مهربان که خیلی وقتها یادم رفت و می رود که او "استاد" من بوده و هست. آنقدر دلش گرم بود آنقدر بی هیچ منتی هوایم را داشت که می توانم به جرئت بگویم در سالهای غربتِ دانشجویی آب در دلم تکان نخورد. امشب هم این مسافت را می آید تا بتواند رضایت خانواده ام را برای کار جلب کند. همیشه فکر می کردم انسانهای خوب و مهربان فقط در دیالوگها می گنجند و خلاص! اما بعد از شاگردی نزد استاد(ب) فهمیدم هنوز هستند انسانهایی که برای آرامش و نزدیک کردن ِ آدمها به آرزوهایشان خیلی زحمتها را متحمل می شوند و یکی از دغدغه های زندگی ِ شان می شود کم کردن و برداشتنِ غم از دلِ دیگران. خوبیِ این آدمهایِ خوب، هیچوقت به ته نمی رسد. هیچوقت تمام نمی شود.

     

      • ۰
      • ۰

      یکی بیاید، یکی که زورش خیلی زیاد است، یکی بیاید و بر سر راه این عقربه ها بنشیند و یا سنگی بگذارد بر سر راهشان! روزها در پی هم در حال گذرند ومن هنوز به خیلی از آرزوهایم نرسیده ام. + من از ثبت تاریخِ هر پستی که میگذارم می ترسم.

         

        • ۰
        • ۰

        دلم که گرفت، تا آمدم درد و دل کنم، یکی حوصله اش به ته رسیده بود و آن یکی هم زمان را بهانه کرد. خواستم فریاد بزنم آهــــــای یکی به دادم برسد که بر سر دو راهی مانده ام، دیدم همه انگشت فرو برده اند در گوشهایشان! از قضا یکی هم که پیدا شد و پای حرفهایم نشست، دیری نگذشته بود که دیوانه ام خواند. بعد از آن، ترجیح دادم هم پیاله ی سکوت شوم. انقدر حرف خوردم و خوردم که این روزها شکمم به بزرگی شکم زنی آبستن شده و بغضم که هر آن در حال ترکیدن است! حالا هر چیزی که برنجاندم را جا می کنم به حَلقِ کلمات و آنقدر میآیم اینجا و فِرتُ فِرت پست می گذارم تا خودم را خالی کنم، تا کسی را خط خطی نکنم. از این آدمها باید دور بود. حوصله و زمان و گوشهایتان هم پیشکش خودتان

         

         

          • ۰
          • ۰

          برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

           

          • ۰
          • ۰

          برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید