پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

ای دل به سردمهری دوران،صبور باش
کــز پی رسد بهــــــــار،چو پائیز بگذرد


۱۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

اگر روزی برسد که بتوانم دوربین بخرم؛ می افتم به جانِ طبیعت و چهره های زنان و مردان روستا.

اگر درس و کنکور به خوشی تمام شود! جایزه ی خودم باشد یک بوم 100×70! به همراه یک بسته      رنگ روغن ِ وینزور. سوژه هم باشد "طبیعت"

+هر چیزی تاوانی دارد. پای تاوانِ دوست داشتنت بمان. حتی اگر سهم تو از این دلدادگی، تنهایی باشد.

 

  • ۰
  • ۰

وقتی دلتنگِ عزیزی می شوی، نامـَش را در مخاطبین تلفن همراهت جستجو می کنی، با تماس یا پیامی جویای حالش می شوی، شاید هم به دیدارش بروی، خلاصه به هر دری میزنی تا دلت آرام گیرد. وای به آن روزی که دلت برای عزیزی تنگ شود که نه تماست را پاسخی ست و نه پیامت را. برای دیدارش هم باید به دیدارِ تَلِ خاکی بروی در دِه و چشم در چشمِ چشمانی شوی که بر تخته سنگی حک شده و خیره به توست. بعضی از دلتنگی ها را نه چاره ای ست و نه مرهمی. ساختن و کلنجار رفتن با بغضِ نشسته در گلو می شود تمامِ چاره ات.


     

    • ۰
    • ۰

    کاش می آموختیم انسانها را همانطور که هستند دوست داشته باشیم. برای بخشیدنِ احساس و محبت؛ مرزی تعیین نمی کردیم. مثل قانون جذب و هزار فرمول مسخره ی دیگری که در کلاسِ درس آموختیم، این را هم می آموختیم که معیار سنجش آدمها بُعدِ خودساخته ی آنهاست نه ظاهری که آدمی را دَخلی بر آن نبوده. شاید اگر اینها را می آموختیم، بر روی زمین تعداد انگشت شماری از انسانها تنها می ماندند.

     

     

      • ۰
      • ۰

      سه شنبه ها روز با منت شب می شود.

       

      انگار دلتنگی می آید و می نشیند بر سرِ راه ِ عقربه ها.


       

      • ۰
      • ۰

      + مدتی بود که دلم سفر می خواست. امروز بی هیچ تعللی تمامِ دغدغه هایم را کنار می گذارم، چمدانِ خالی ام را می بندم و راهی می شوم.

       

      + در اتوبوس کنار پنجره نشسته ام و بخار ِ نشسته بر روی شیشه را پاک می کنم. هندزفری را در گوشهایم می فشارم. آهنگ که پخش می شود دلم می خواهد جاده کــــِـــش بیاید.

       

      + به تو که برسم از جاده خواهم گفت، از پیرمرد و پیرزنی که در صندلی جلویی ام نشسته اند و آرزویِ شیرینی را، دستِ دلم می دهند!

      .

      .

      .

      + می بینی؟ رویاپردازی آنقدرها هم بد نیست؟! مرا به تو می رساند و چمدانِ خالی ام را پر می کند از خاطره و برای لحظه ای هم که شده؛دردِ نداشتنت را می دزد و با خود می برد به دورترین نقطه از فراموشی. 

       

      • ۰
      • ۰

      برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

       

      • ۰
      • ۰

      هیچ فرقی ندارد. هوای تو که به سر می زند، دلتنگ تر از همیشه دست به دامانِ خاطراتمان می شوم. بعد از گذشت چهار سال دروغ است اگر بگویم رفتنت را باور کرده ام. سنگِ قبر و جایِ خالی اَت هم هنوز نتوانسته اند واقعیت را به خوردِ من دهند. شاید "واقعیت" نمی داند برادر برای خواهر هیچوقت نمی میرد. زنده می ماند و هوایـَش را دارد. می ماند و در این آشفته بازارِ دنیا و آدمیان، تکیه گاه و تمام دلخوشی خواهرش می شود.

      ​​​​​​​

      • ۰
      • ۰

      برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

       

      • ۰
      • ۰

      • امروز استاد *ب* تماس می گیرد. بعد از سلام و احوالپرسی، می پرسم اوضاع کارخانه چطور است استاد؟ بدون مکث به حالتِ گله مندی گفت حجم ِکارها و سفارشات زیاد است و تو عین خیالت نیست که من را دست تنها گذاشته ای. می گویم استاد آخر شرایط مرا که می دانید! می گوید بهانه نیاور دختر، آدمی اگر بخواهد می شود! می گویم حق با شماست و سکوت می کنم. می گوید شاگردانم دل به کار نمی دهند، تمامی کارها به دوش خودم است. می گویم متاسفم که کاری از دستم بر نمی آید. با حرصِ بیشتری می گوید آزمونهای خوشنویسی ات را هم که رها کرده ای به امان خدا، می گویم چه می شود کرد استاد؟ باید منتظر تابستان بمانم تا از شرِ این کنکور خلاص شوم. می گوید اگر قبول نشوی من می دانم و تو! می گویم استاد چرا تهدید می کنید؟ مگر خودتان نگفتید آدمی اگر بخواهد، می شود؟؟!! می گوید امان از دست تو و می خندد :). در آخر می گوید ای کاش روزی برسد که دیگر دغدغه ی این زندگی را نداشته باشم. دلم می گیرد و خداحافظی می کنیم. • استادِ سالخورده ام تنهاست. خوب می دانم که بهترین روزهای بهاری اَش را، لا به لای گِل ها و فضای نَـم دارِ کارگاهِ پدری اَش، رو به روی حرارتِ بالای کوره خزان کرد و خم به ابروی اَش نیاورد. وقتی که خاطراتــ و تجربیاتــ اَش را یادگار به من می داد خوب می دانستم که او محتاجِ خُرده پولی که از کارگاه کسب می کرده نبوده؛ بلکه عاشقِ کارش بوده.  • کاش می توانستم این روزها در کنارش باشم و بی هیچ چشم داشتی به مثال قبل کمک حالش باشم. 


         

        • ۰
        • ۰

        بهار در راه و بساطِ خانه تکانی به راه.  از خستگی و کوفتگیهایش چیزی نمی گویم چون با گــَردگیری، ناخواسته به دست خطی و عکسی می رسی که خاطراتی را در ذهنت تکان می دهد.  (یادِ گذشته و خاطرات به خستگی و کوفتگیهای خانه تکانی، دَر! )...   نوبت به مرتب کردن کتابها و آرشیو که رسید، احساس غریبگی کردم. بدون اینکه به محتویات آرشیو نگاه بیندازم از کنارش گذشتم.  این تصمیم ِ از صفر شروع کردن و ادامه ی تحصیل در رشته ی دیگر چه تاوان سنگینی داشت و دارد.  ده سال زندگی با هنر و زین پس هم زندگی با دهلیزهای چپ و راست :/.   تنها چیزی که دلم را قرص می کند و مرا به جلو حرکت می دهد این است که هنر در وجود من ریشه دوانیده ، یک و یا دو سال دوری از هنر و فضای آن نمی تواند عشق و علاقه ام را بخشکاند.  همین. نقطه سرِ خطــ :)