سلام.
از تو تصویری در ذهن دارم، با جامه هایی که در تنت می رقصیدند! هنوز ساده سخن گفتنت در خاطرم هست. مرا ببخش و از دختری نه ساله خرده مگیر اگر آن روزی که تو را برای نخستین بار دید و به حرف زدنت، به لباسهای تنت، به ساده بودنت جاهلانه خندید.
من نمی دانستم روزی می رسد که با حرفهایت اشک می ریزم. نمی دانستم روزی می رسد که حرفهایت قرارِ دلم می شوند.
غلو نمی کنم اما سادگی را از تو آموختم. خواستم شبیه تو باشم اما غافل بودم از اینکه شبیه تو بودن تاوانی بزرگ دارد. سادگی تو به من جرئت داد تا بی پروا حرفهایم را به خورد کاغذها بدهم و خودم را به دست احساسی بسپارم که تو به آن معنا دادی.
من از ساده بودن لباس تنت آموختم "مارک لباس" برایم شخصیت نمی آورد! از ساده سخن گفتنت آموختم برای ماندگار شدن در یادی اگر حرفهایم از "جنس دل" باشد کافیست.
من از ثبت طلوع و غروب زندگانی ات بر تخته سنگی آموختم؛ تمام بودن ها بهانه است تا جای خالی تو بارها به رخ کشیده شود.