پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

ای دل به سردمهری دوران،صبور باش
کــز پی رسد بهــــــــار،چو پائیز بگذرد


  • ۰
  • ۰

بعد از یکسال و شش ماه بالاخره دیدار میسر شده. امشب مهمان داریم. یک مهمان خیلی دوست داشتنی. یک مهمان مهربان و اهل دل. هرچه از مهربانی اش بگویم کم گفته ام. انقدر مهربان که خیلی وقتها یادم رفت و می رود که او "استاد" من بوده و هست. آنقدر دلش گرم بود آنقدر بی هیچ منتی هوایم را داشت که می توانم به جرئت بگویم در سالهای غربتِ دانشجویی آب در دلم تکان نخورد. امشب هم این مسافت را می آید تا بتواند رضایت خانواده ام را برای کار جلب کند. همیشه فکر می کردم انسانهای خوب و مهربان فقط در دیالوگها می گنجند و خلاص! اما بعد از شاگردی نزد استاد(ب) فهمیدم هنوز هستند انسانهایی که برای آرامش و نزدیک کردن ِ آدمها به آرزوهایشان خیلی زحمتها را متحمل می شوند و یکی از دغدغه های زندگی ِ شان می شود کم کردن و برداشتنِ غم از دلِ دیگران. خوبیِ این آدمهایِ خوب، هیچوقت به ته نمی رسد. هیچوقت تمام نمی شود.

 

    نظرات (۰)

    هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی