6 اسفند 94 _ ساعت 00
بد کردم. شک زندگیمو داره به باد میده. شاید هم تا الان داده و خبر ندارم. نفهمیدم به خودم دارم چی میگم. حواسم نبود به خیلی چیزا... به اینکه شاید تو هم آدمی و توی ذهنت از من و با من دنیا ساختی. چرا نمی تونستم قبول کنم عاشقمی؟ چرا همش اجازه میدم شک سنگ بشه جلوی راه و رابطمون؟! من دوستت دارم اما کارای خودمو هم نمی فهمم. این همه بهونه ی بیخود رو نمی فهمم. نیاز دارم تنها باشم. اما بدون تو هم نمی تونم. خواستم یک چند روزی تنها باشم و به کارای خودم فکر کنم و دوباره شروع کنیم اما دلم طاقت نیاورد. این چند روزو بدون تو چیکار کنم؟! دل تو رو چیکار کنم؟! تو راست می گفتی، الان دیگه واسه رفتن دیره. خیلی دیر. من "عشق" تو رو میخوام. از دستت نمیدم. همین.