پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

ای دل به سردمهری دوران،صبور باش
کــز پی رسد بهــــــــار،چو پائیز بگذرد


  • ۰
  • ۰

6 اسفند 94 _ ساعت 00

بد کردم. شک زندگیمو داره به باد میده. شاید هم تا الان داده و خبر ندارم. نفهمیدم به خودم دارم چی میگم. حواسم نبود به خیلی چیزا... به اینکه شاید تو هم آدمی و توی ذهنت از من و با من دنیا ساختی. چرا نمی تونستم قبول کنم عاشقمی؟ چرا همش اجازه میدم شک سنگ بشه جلوی راه و رابطمون؟! من دوستت دارم اما کارای خودمو هم نمی فهمم. این همه بهونه ی بیخود رو نمی فهمم. نیاز دارم تنها باشم. اما بدون تو هم نمی تونم. خواستم یک چند روزی تنها باشم و به کارای خودم فکر کنم و دوباره شروع کنیم اما دلم طاقت نیاورد. این چند روزو بدون تو چیکار کنم؟! دل تو رو چیکار کنم؟! تو راست می گفتی، الان دیگه واسه رفتن دیره. خیلی دیر. من "عشق" تو رو میخوام. از دستت نمیدم. همین.

  • ارادتمند ِ گلهــای ِ شمعدانی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی