پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

ای دل به سردمهری دوران،صبور باش
کــز پی رسد بهــــــــار،چو پائیز بگذرد


  • ۰
  • ۰

نمی دانم آخر چه بر سرش می آید. هر از گاهی که پای حرفهایش می نشینم صرفا فقط نقشِ یک شنونده را ایفا می کنم. اصواتی از این گوش وارد و از گوشی دیگر خارج می شوند و منی که فقط به چشمهایش خیره شده ام؛ با هر بار سر تکان دادن به علامتِ حقِ با توست؛ از خود می پرسم یک انسان مگر چقدر صبر دارد؟! نگاهم را که به زمین می اندازم در دلم می گویم کاش همه چیز دست به دست هم بدهند و روزگار و روزگارش بر وفق مرادش شود؛ که ناگهان با صدای بغض آلودی می گوید "درسته که خسته ام، درسته که تنهام، اما محاله از پا بشینم؛ من ادامه میدم".

+ عنوان: حافظ

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی