پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

ای دل به سردمهری دوران،صبور باش
کــز پی رسد بهــــــــار،چو پائیز بگذرد


  • ۰
  • ۰

امروز ترجیح دادم بر خلاف پنجشنبه های دیگر که بر سر مزارت می آمدم به جایی بروم که با تو خاطره ای داشتم. می دانی؟

امروز فهمیدم هر جا که باشم این دلم عقده ی نداشتنت را دارد. چه سر مزارت باشد چه دم در بیمارستانی که منتظرت می ماندم تا بیایی و تا ابتدای پل شهر پیاده راه برویم. وقتی نیستی شهر هم بغض می کند، چه برسد به من و دل آشفته ی من.

کاش هنوز بودی تا می توانستم در خیابانهای شهر با خیال راحت قدم بزنم.

کاش می ماندی.

کاش خدا معجزه می کرد و جواب آخرین آزمایشت منفی می شد.

کاش پدرمان سرمایه دار بود و از پس خرج عمل پیوند تو بر می آمد تا نه تو حسرت به دل می رفتی و نه پدر حسرت به دل می ماند. اصلا ای کاش خانواده ی ثروتمندی پیدا می شدند و خرج عمل تو را می پذیرفتند. کاش این کارهای خوب فقط در حد یک دیالوگ در فیلم ها باقی نمی ماند.

کاش کور می شدم و نمی دیدم اشکهای پنهانی پدر را...

+ می گویند "قسمت" اش این چنین بود و منِ نادان حکایت این "قسمت" را ندانستم.


لعنت به قسمت، لعنت به حرفهای تکراری تو که مرا التیامی نیست. لعنت به امیدی که نا امید شد.

ای داد از آنکه ادعای مهربانی می کند اما تابِ دیدن ِ اشک بنده اش را دارد.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی