مدتی بود که در کنج ویرانه های ذهنم چمباتمه زنان روزها را به باد فنا می دادم و اصل را رها کرده بودم و چنان به فرع چسبیده بودم که انگار خدا تمام بدبختی ها را بر من نازل کرده! :/ . دوستی عزیزتر از جان دارم که در این روزهای لبریز از تشویش لحظه ای از من غافل نشد و تمام نگرانی ها و اضطرابم را با صبر و حوصله ی خویش، از من ربود و خروار خروار امید به خوردم داد تا دوباره این منِ به خواب رفته را بیدار کنم. اگر حالم را بخواهم ثبت کنم باید بگویم بمب انرژی هستم :)) ... خِیــر سرِ مبارک تصمیم گرفته شد برای مدتی ننویسم تا در غیاب من سِرور بیان و بیان نشینان عزیز هم بتوانند نفسی تازه کنند! اما مگر می شود ننوشت؟! آن هم از دوستی که در این زمانه؛ این چنین تو را با مهربانیهایش در آغوش گرفته؟! ... این را مختص تو می نویسم » ماندگــار باشی رفیــق .