پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

ای دل به سردمهری دوران،صبور باش
کــز پی رسد بهــــــــار،چو پائیز بگذرد


  • ۰
  • ۰

تا به حال برایت پیش آمده که دلت تمنای دیداری را کند؟!

دیروز دلم هوای برادرم را داشت. دلتنگ خنده هایمان شدم، دلتنگ حضورش، دلتنگ روزهای آخری که مهربانتر از همیشه مرا پند می داد، دلتنگ آخرین شب که بالای سرش صلواتهایی را نذرِ ماندنش کردم...

در همان حال که خاطرات بغضم را نشانه گرفته بودند راهی روستا شدم. به ورودی روستا که رسیدم بی اختیار اشک را روانه ی گونه هایم کردم. از درخت کنار جوی آب، همان درختی که با صدای "داداش محکمتر هُــلَم بده" پیر شد؛ هم دیگر خبری نیست، کوچه باغی که به خانه ی ننه جان راه داشت را هم خراب کردند. از اهالی کوچه، فقط ننه جان باقی مانده و مریم خانمی که منو تو همیشه سر به سرش می گذاشتیم و همیشه به ننه جان شکایتمان را میکرد! حالا مریم خانم وقتی از تو صحبت می کند با گوشه ی روسری اش اشک چشمانش را پاک می کند و برای شادی روحت زیرلب دعایی میخواند و با آهی بلند و گفتن "داد و بیداد از این روزگار" عصایش را بر زمین میکوبد و می رود.

به دم در خانه ی ننه جان که میرسم جرئت نمی کنم وارد حیاط شوم... بدون تو خانه ی ننه جان که صفایی ندارد. باید تو باشی تا به سرو کله ی هم بزنیم و با صدای استغفراللهِ ننه جان، فقط لحظه ای سکوت کنیم و به قول ننه جان دوباره خانه را به روی سرمان بگذاریم. من شبها از تاریکی حیاط خانه ی ننه جان می ترسم! باید تو باشی تا شبها در حیاط با خیال راحت بازی کنم.

اگر یکبار دیگر به روزهای کودکیمان برگردیم دیگر با تو قایم باشک بازی نمی کنم... دیگر چشم نمی بندم تا تو پنهان شوی، فقط نگاهت میکنم؛ مانند عکس سنگ مزارت که هر بار به دیدنت می آیم فقط مرا نگاه می کند...

ساخت وبلاگ در بلاگ بیان ، رسانه متخصصان و اهل قلم

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی