بهار در راه و بساطِ خانه تکانی به راه. از خستگی و کوفتگیهایش چیزی نمی گویم چون با گــَردگیری، ناخواسته به دست خطی و عکسی می رسی که خاطراتی را در ذهنت تکان می دهد. (یادِ گذشته و خاطرات به خستگی و کوفتگیهای خانه تکانی، دَر! )... نوبت به مرتب کردن کتابها و آرشیو که رسید، احساس غریبگی کردم. بدون اینکه به محتویات آرشیو نگاه بیندازم از کنارش گذشتم. این تصمیم ِ از صفر شروع کردن و ادامه ی تحصیل در رشته ی دیگر چه تاوان سنگینی داشت و دارد. ده سال زندگی با هنر و زین پس هم زندگی با دهلیزهای چپ و راست :/. تنها چیزی که دلم را قرص می کند و مرا به جلو حرکت می دهد این است که هنر در وجود من ریشه دوانیده ، یک و یا دو سال دوری از هنر و فضای آن نمی تواند عشق و علاقه ام را بخشکاند. همین. نقطه سرِ خطــ :)