پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

ای دل به سردمهری دوران،صبور باش
کــز پی رسد بهــــــــار،چو پائیز بگذرد


  • ۰
  • ۰

• امروز استاد *ب* تماس می گیرد. بعد از سلام و احوالپرسی، می پرسم اوضاع کارخانه چطور است استاد؟ بدون مکث به حالتِ گله مندی گفت حجم ِکارها و سفارشات زیاد است و تو عین خیالت نیست که من را دست تنها گذاشته ای. می گویم استاد آخر شرایط مرا که می دانید! می گوید بهانه نیاور دختر، آدمی اگر بخواهد می شود! می گویم حق با شماست و سکوت می کنم. می گوید شاگردانم دل به کار نمی دهند، تمامی کارها به دوش خودم است. می گویم متاسفم که کاری از دستم بر نمی آید. با حرصِ بیشتری می گوید آزمونهای خوشنویسی ات را هم که رها کرده ای به امان خدا، می گویم چه می شود کرد استاد؟ باید منتظر تابستان بمانم تا از شرِ این کنکور خلاص شوم. می گوید اگر قبول نشوی من می دانم و تو! می گویم استاد چرا تهدید می کنید؟ مگر خودتان نگفتید آدمی اگر بخواهد، می شود؟؟!! می گوید امان از دست تو و می خندد :). در آخر می گوید ای کاش روزی برسد که دیگر دغدغه ی این زندگی را نداشته باشم. دلم می گیرد و خداحافظی می کنیم. • استادِ سالخورده ام تنهاست. خوب می دانم که بهترین روزهای بهاری اَش را، لا به لای گِل ها و فضای نَـم دارِ کارگاهِ پدری اَش، رو به روی حرارتِ بالای کوره خزان کرد و خم به ابروی اَش نیاورد. وقتی که خاطراتــ و تجربیاتــ اَش را یادگار به من می داد خوب می دانستم که او محتاجِ خُرده پولی که از کارگاه کسب می کرده نبوده؛ بلکه عاشقِ کارش بوده.  • کاش می توانستم این روزها در کنارش باشم و بی هیچ چشم داشتی به مثال قبل کمک حالش باشم. 


     

    نظرات (۰)

    هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی