پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

ای دل به سردمهری دوران،صبور باش
کــز پی رسد بهــــــــار،چو پائیز بگذرد


  • ۰
  • ۰

+ مدتی بود که دلم سفر می خواست. امروز بی هیچ تعللی تمامِ دغدغه هایم را کنار می گذارم، چمدانِ خالی ام را می بندم و راهی می شوم.

 

+ در اتوبوس کنار پنجره نشسته ام و بخار ِ نشسته بر روی شیشه را پاک می کنم. هندزفری را در گوشهایم می فشارم. آهنگ که پخش می شود دلم می خواهد جاده کــــِـــش بیاید.

 

+ به تو که برسم از جاده خواهم گفت، از پیرمرد و پیرزنی که در صندلی جلویی ام نشسته اند و آرزویِ شیرینی را، دستِ دلم می دهند!

.

.

.

+ می بینی؟ رویاپردازی آنقدرها هم بد نیست؟! مرا به تو می رساند و چمدانِ خالی ام را پر می کند از خاطره و برای لحظه ای هم که شده؛دردِ نداشتنت را می دزد و با خود می برد به دورترین نقطه از فراموشی. 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی