+ مدتی بود که دلم سفر می خواست. امروز بی هیچ تعللی تمامِ دغدغه هایم را کنار می گذارم، چمدانِ خالی ام را می بندم و راهی می شوم.
+ در اتوبوس کنار پنجره نشسته ام و بخار ِ نشسته بر روی شیشه را پاک می کنم. هندزفری را در گوشهایم می فشارم. آهنگ که پخش می شود دلم می خواهد جاده کــــِـــش بیاید.
+ به تو که برسم از جاده خواهم گفت، از پیرمرد و پیرزنی که در صندلی جلویی ام نشسته اند و آرزویِ شیرینی را، دستِ دلم می دهند!
.
.
.
+ می بینی؟ رویاپردازی آنقدرها هم بد نیست؟! مرا به تو می رساند و چمدانِ خالی ام را پر می کند از خاطره و برای لحظه ای هم که شده؛دردِ نداشتنت را می دزد و با خود می برد به دورترین نقطه از فراموشی.