پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

ای دل به سردمهری دوران،صبور باش
کــز پی رسد بهــــــــار،چو پائیز بگذرد


  • ۰
  • ۰

ده قدم از یک کوچه ی قدیمی به درب آبی رنگی با سردرِ کاشیکاری شده رسیدم. کاشیهای لاجوردی سر در، قدمت کوچه را چندین برابر می کرد و هر نگاهی را خیره! وارد راهرویِ تنگ و باریکی شدم که با گلدانهای سفالی تزئین شده بود.

"سادگی" از همان ابتدا خودی نشان داد و چشمانم را حریص تر کرد تا قدم های بعدی را با دقت بیشتری بردارم.

وارد حیاطِ مرکزی شدم... در هر سمتِ حیاط یک ایوان ستوندار بود و باغچه ی نسبتا بزرگی که با سنگ فرشی به دو بهشتِ کوچک تقسیم شده بود! دور تا دور باغچه گل بود و فضا در عطر پاک گل شناور... بر روی ورودی ایوانِ سمت راست نوشته شده بود "جمع خانه ی زنان" و در ایوان سمت چپ "جمع خانه ی مردان"، مرد مسنی با موهای بلند و کلاهی بر سر که به آن تاج می گفتند باغچه را وضو می داد. سلام دادم و در جواب "یا حقی" شنیدم. ساعتِ ایوان عدد شش را نشان می داد. رفته رفته جمع خانه ها مملو شد از جمعیت. پیرمردی نزدیک شد و با لحنی آرام و دوست داشتنی از من خواست تا به جمع خانه زنان بروم. اما نتوانستم چشم از حیاط بردارم. نمی توانستم بی تفاوت و بی احساس باشم در برابر آن همه سادگی؛ آن همه زیبایی!.

به یکباره پرنده ای بر روی شاخه ی درخت حیاط با آوازی نگاهم را جلب کرد و تمام وجودم را غرق کرد در نگاهی که به سمت آسمان بود؛ همیشه سرگردانِ "احساسی" بودم... احساسی که مرا از زمین جدا کند و در آغوش خود مرا سخت بفشارد... شاید آن پرنده "خدا" بود!

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی