ده قدم از یک کوچه ی قدیمی به درب آبی رنگی با سردرِ کاشیکاری شده رسیدم. کاشیهای لاجوردی سر در، قدمت کوچه را چندین برابر می کرد و هر نگاهی را خیره! وارد راهرویِ تنگ و باریکی شدم که با گلدانهای سفالی تزئین شده بود.
"سادگی" از همان ابتدا خودی نشان داد و چشمانم را حریص تر کرد تا قدم های بعدی را با دقت بیشتری بردارم.
وارد حیاطِ مرکزی شدم... در هر سمتِ حیاط یک ایوان ستوندار بود و باغچه ی نسبتا بزرگی که با سنگ فرشی به دو بهشتِ کوچک تقسیم شده بود! دور تا دور باغچه گل بود و فضا در عطر پاک گل شناور... بر روی ورودی ایوانِ سمت راست نوشته شده بود "جمع خانه ی زنان" و در ایوان سمت چپ "جمع خانه ی مردان"، مرد مسنی با موهای بلند و کلاهی بر سر که به آن تاج می گفتند باغچه را وضو می داد. سلام دادم و در جواب "یا حقی" شنیدم. ساعتِ ایوان عدد شش را نشان می داد. رفته رفته جمع خانه ها مملو شد از جمعیت. پیرمردی نزدیک شد و با لحنی آرام و دوست داشتنی از من خواست تا به جمع خانه زنان بروم. اما نتوانستم چشم از حیاط بردارم. نمی توانستم بی تفاوت و بی احساس باشم در برابر آن همه سادگی؛ آن همه زیبایی!.
به یکباره پرنده ای بر روی شاخه ی درخت حیاط با آوازی نگاهم را جلب کرد و تمام وجودم را غرق کرد در نگاهی که به سمت آسمان بود؛ همیشه سرگردانِ "احساسی" بودم... احساسی که مرا از زمین جدا کند و در آغوش خود مرا سخت بفشارد... شاید آن پرنده "خدا" بود!