پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

ای دل به سردمهری دوران،صبور باش
کــز پی رسد بهــــــــار،چو پائیز بگذرد


  • ۰
  • ۰

آدرس محل کارش را از گزارشی که در اینترنت پخش شده بود پبدا کرده بودم. مدتها در فکر این بودم که به مشهد بروم و ایشان را از نزدیک ببینم. بالاخره دیدار میسر شد :)

وارد سالن بزرگی شدم، دیوارهای کارگاه از یک "عشق" سخن می گفتند؛ از احساسی ناب! مردی کلان سال پشت میز نشسته بود. سلامی دادم ، لبخندی زد و سرش را تکان داد. منتظر ماندم تا کارش تمام شود.

نزدیکتر به میز کارش شدم. دستش خونریزی داشت، آن را با نایلونی بسته بود و با همان وضعیت؛ دست از کار نمی کشید. کارش که تمام شد من را به دفتر کارش برد. سمت راست بدنش نیمه فعال بود و نمی توانست به خوبی قدم بردارد. صندلیِ چوبی را بر روی زمین کشید و نشست؛ نفسی تازه کرد. حرفهای نگفته اش بسیار بود. گویا بهانه ای شده بودم تا اینکه سخن بگوید و خودش را سبک کند. هر چه بیشتر می گفت نفس هایش عمیق تر می شد. درد دلش تمامی نداشت. گلایه می کرد از همه ی دستانی که می توانستند دستانش را بگیرند اما....

+ ای کاش مردم قدر این انسانها را بیشتر می دانستند و اگر مرحم نمی شوند زخم هم نشوند. ای کاش شخصیتِ انسانها با کف دستشان سنجیده می شد؛ هر دستی که پینه زده و زبرتر مقامش والاتر!

# استاد محمد علی فضلی نژاد (بخوانید)

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی