آدرس محل کارش را از گزارشی که در اینترنت پخش شده بود پبدا کرده بودم. مدتها در فکر این بودم که به مشهد بروم و ایشان را از نزدیک ببینم. بالاخره دیدار میسر شد :)
وارد سالن بزرگی شدم، دیوارهای کارگاه از یک "عشق" سخن می گفتند؛ از احساسی ناب! مردی کلان سال پشت میز نشسته بود. سلامی دادم ، لبخندی زد و سرش را تکان داد. منتظر ماندم تا کارش تمام شود.
نزدیکتر به میز کارش شدم. دستش خونریزی داشت، آن را با نایلونی بسته بود و با همان وضعیت؛ دست از کار نمی کشید. کارش که تمام شد من را به دفتر کارش برد. سمت راست بدنش نیمه فعال بود و نمی توانست به خوبی قدم بردارد. صندلیِ چوبی را بر روی زمین کشید و نشست؛ نفسی تازه کرد. حرفهای نگفته اش بسیار بود. گویا بهانه ای شده بودم تا اینکه سخن بگوید و خودش را سبک کند. هر چه بیشتر می گفت نفس هایش عمیق تر می شد. درد دلش تمامی نداشت. گلایه می کرد از همه ی دستانی که می توانستند دستانش را بگیرند اما....
+ ای کاش مردم قدر این انسانها را بیشتر می دانستند و اگر مرحم نمی شوند زخم هم نشوند. ای کاش شخصیتِ انسانها با کف دستشان سنجیده می شد؛ هر دستی که پینه زده و زبرتر مقامش والاتر!