رو به آیینه می ایستم. انگشتانم را در موهایم گره می دهم. پریشان تر از همیشه می شوند وقتی که نمی خواهم سپیدیشان را تماشاگر باشم. از سیاهی چشمانم بی درنگ عبور می کنم. تابِ شِکوه هایشان را ندارم! اما تا دلت بخواهد ساعتها ماتِ مدعیانِ همیشه خاموش، "لبهایم" می شوم! سالهاست که لبانم به آیینه لبخندی را بدهکاراند!
به موازات سطرهای سفید کاغذی می نشینم؛ به یغما می برم تمام ِ سپیدی اش را! از تو می نویسم، برای تو می نویسم که اگر بودی؛
حال من خوب بود!
بغض که جرئت پیدا نمی کرد در حوالی من پرسه بزند!
اگر تو بودی که مهمان ناخوانده ی واژه ها نمی شدم!
ناگفته ها دیگر لبانم را به اسارت نمی بردند!
دیگر کسی جرئت نمی کرد خنده هایم را سقط کند!
چرا نمی آیی و نمی پرسی که چه بر سر دلم آمده؟
حاضرِ همیشه غایبِ من؟
بی قانونی در من غوغا می کند در آن هنگام که لبانم خاموش اند و چشم هایم از حرف لبریز!