پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

ای دل به سردمهری دوران،صبور باش
کــز پی رسد بهــــــــار،چو پائیز بگذرد


  • ۰
  • ۰

رو به آیینه می ایستم. انگشتانم را در موهایم گره می دهم. پریشان تر از همیشه می شوند وقتی که نمی خواهم سپیدیشان را تماشاگر باشم. از سیاهی چشمانم بی درنگ عبور می کنم. تابِ شِکوه هایشان را ندارم! اما تا دلت بخواهد ساعتها ماتِ مدعیانِ همیشه خاموش، "لبهایم" می شوم! سالهاست که لبانم به آیینه لبخندی را بدهکاراند!

به موازات سطرهای سفید کاغذی می نشینم؛ به یغما می برم تمام ِ سپیدی اش را! از تو می نویسم، برای تو می نویسم که اگر بودی؛

حال من خوب بود!

بغض که جرئت پیدا نمی کرد در حوالی من پرسه بزند!

اگر تو بودی که مهمان ناخوانده ی واژه ها نمی شدم!

ناگفته ها دیگر لبانم را به اسارت نمی بردند!

دیگر کسی جرئت نمی کرد خنده هایم را سقط کند!

چرا نمی آیی و نمی پرسی که چه بر سر دلم آمده؟

حاضرِ همیشه غایبِ من؟

بی قانونی در من غوغا می کند در آن هنگام که لبانم خاموش اند و چشم هایم از حرف لبریز!

  • ۰
  • ۰

سلام.

از تو تصویری در ذهن دارم، با جامه هایی که در تنت می رقصیدند! هنوز ساده سخن گفتنت در خاطرم هست. مرا ببخش و از دختری نه ساله خرده مگیر اگر آن روزی که تو را برای نخستین بار دید و به حرف زدنت، به لباسهای تنت، به ساده بودنت جاهلانه خندید.

من نمی دانستم روزی می رسد که با حرفهایت اشک می ریزم. نمی دانستم روزی می رسد که حرفهایت قرارِ دلم می شوند.

غلو نمی کنم اما سادگی را از تو آموختم. خواستم شبیه تو باشم اما غافل بودم از اینکه شبیه تو بودن تاوانی بزرگ دارد. سادگی تو به من جرئت داد تا بی پروا حرفهایم را به خورد کاغذها بدهم و خودم را به دست احساسی بسپارم که تو به آن معنا دادی.

من از ساده بودن لباس تنت آموختم "مارک لباس" برایم شخصیت نمی آورد! از ساده سخن گفتنت آموختم برای ماندگار شدن در یادی اگر حرفهایم از "جنس دل" باشد کافیست.

من از ثبت طلوع و غروب زندگانی ات بر تخته سنگی آموختم؛ تمام بودن ها بهانه است تا جای خالی تو بارها به رخ کشیده شود.

  • ۰
  • ۰

لذت دارد وقتی بی خوابی به سرت زده باشد و فقط تو باشی و سکوت شب و کتاب نغمه های زندگی! لذت دارد وقتی به بیتی از شوریده ی شیرازی:

مست می باش که در عالم مستی با دوست ... رمزها هست که در عالم هشیاری نیست، برسی و تاملی کنی بر احساس شاعر.

زندگی شاید همین باشد؛ وقتی با صدای سیمین غانم (گل گلدون من) به خواب روی و صبح با صدای منقار یاکریمی بیدار شوی که تا چشمهایت را باز نکنی نه دست از سر تو بر میدارد و نه دست از سر پنجره!

 

  • ۰
  • ۰

تا به حال برایت پیش آمده که دلت تمنای دیداری را کند؟!

دیروز دلم هوای برادرم را داشت. دلتنگ خنده هایمان شدم، دلتنگ حضورش، دلتنگ روزهای آخری که مهربانتر از همیشه مرا پند می داد، دلتنگ آخرین شب که بالای سرش صلواتهایی را نذرِ ماندنش کردم...

در همان حال که خاطرات بغضم را نشانه گرفته بودند راهی روستا شدم. به ورودی روستا که رسیدم بی اختیار اشک را روانه ی گونه هایم کردم. از درخت کنار جوی آب، همان درختی که با صدای "داداش محکمتر هُــلَم بده" پیر شد؛ هم دیگر خبری نیست، کوچه باغی که به خانه ی ننه جان راه داشت را هم خراب کردند. از اهالی کوچه، فقط ننه جان باقی مانده و مریم خانمی که منو تو همیشه سر به سرش می گذاشتیم و همیشه به ننه جان شکایتمان را میکرد! حالا مریم خانم وقتی از تو صحبت می کند با گوشه ی روسری اش اشک چشمانش را پاک می کند و برای شادی روحت زیرلب دعایی میخواند و با آهی بلند و گفتن "داد و بیداد از این روزگار" عصایش را بر زمین میکوبد و می رود.

به دم در خانه ی ننه جان که میرسم جرئت نمی کنم وارد حیاط شوم... بدون تو خانه ی ننه جان که صفایی ندارد. باید تو باشی تا به سرو کله ی هم بزنیم و با صدای استغفراللهِ ننه جان، فقط لحظه ای سکوت کنیم و به قول ننه جان دوباره خانه را به روی سرمان بگذاریم. من شبها از تاریکی حیاط خانه ی ننه جان می ترسم! باید تو باشی تا شبها در حیاط با خیال راحت بازی کنم.

اگر یکبار دیگر به روزهای کودکیمان برگردیم دیگر با تو قایم باشک بازی نمی کنم... دیگر چشم نمی بندم تا تو پنهان شوی، فقط نگاهت میکنم؛ مانند عکس سنگ مزارت که هر بار به دیدنت می آیم فقط مرا نگاه می کند...

ساخت وبلاگ در بلاگ بیان ، رسانه متخصصان و اهل قلم