پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

ای دل به سردمهری دوران،صبور باش
کــز پی رسد بهــــــــار،چو پائیز بگذرد


۲۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

 

  • ۰
  • ۰

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

 

  • ۰
  • ۰
9 اسفند 94 _ ساعت 9
این هر روز گفتنِ "منم کنارتم، نگران هیچ چیز نباش" لبخندی را می چسباند به لبهایم و دلم را قرص تر از قرص می کند عزیزتر از جانم. بیا "دوستت دارم" را در این عصر ِ یخیِ آدمها بیشتر تکرار کنیم، چشم آنهایی هم که نمی توانند دوست داشتنمان را ببینند؛ کـــــور.
دوستت دارم
 
  • ارادتمند ِ گلهــای ِ شمعدانی
  • ۰
  • ۰

9 اسفند 94 _  2 بامداد

+ این چند روز وقتی تماس می گرفتی یا پیام میدادی منتظر این جمله بودم که بگی "هیچ چیزی تغییر نکرده". امشب بالاخره بعد از چند روز دل دل زدن بهم گفتی؛ دوباره داریم رابطه رو رفرش می کنیم و این خیلی خوبه. گفتی خوبیه رابطمون اینه که چیزی رو از هم مخفی نمی کنیم. حتی "حسی" که داریم! چه شاد چه غمگین! قدر خودمو می دونم و به قول تو دیگه به کم قانع نمیشم. + تو داری همه چیزمو بهم بر میگردونی.

+ عارف _ بغض دریا ( ترانه ای که برای اولین بار با هم گوش کردیم )

 

  • ارادتمند ِ گلهــای ِ شمعدانی
  • ۰
  • ۰

از جسم تا روح

8 اسفند 94 _ ساعت 10

این روزها با جدیت چسبیده ام به خودم و زندگی ام. باید یکسری تغییرات را در خود ببینم. از جسم تا روح. دم عیدی خانه تکانی ِ جسم و روح هم می شود از واجبات :) .



 

  • ارادتمند ِ گلهــای ِ شمعدانی
  • ۰
  • ۰

بـــاور

7 اسفند 94 _ ساعت 15

مثبت می نویسم. مثبت نگاه می کنم. مثبت زندگی می کنم. سعی می کنم تاثیر مثبت در زندگی آدمها بزارم. روزهای پراسترسی رو گذروندم. اره " گذروندم " ! دیگه تموم شد. تموووم. حالِ الانم باید ثبت بشه. باید بعدا بخونن. باید انگیزه بگیرن. تا امروز فقط این حرف رو شنیدم که میگن هیچوقت برای شروع دیر نیست. . از امروز میخوام تا چند ماه دیگه این حرف رو به خودم ثابت کنم. دارم به این فکر می کنم که اگه قرار بود من به این چیزی که در ذهنم دارم نرسم، چرا در ذهنم جرقه خورد؟ چرا مسیرم عوض شد؟ گاهی باید همه چیزو رها کنی. همه چیز. خودتو بسپاری به خودش. فقط خودش. اونوقته که آروم می گیری.

 

  • ارادتمند ِ گلهــای ِ شمعدانی
  • ۰
  • ۰

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

 

  • ۰
  • ۰

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
 

  • ۰
  • ۰

6 اسفند 94 _ ساعت 00

بد کردم. شک زندگیمو داره به باد میده. شاید هم تا الان داده و خبر ندارم. نفهمیدم به خودم دارم چی میگم. حواسم نبود به خیلی چیزا... به اینکه شاید تو هم آدمی و توی ذهنت از من و با من دنیا ساختی. چرا نمی تونستم قبول کنم عاشقمی؟ چرا همش اجازه میدم شک سنگ بشه جلوی راه و رابطمون؟! من دوستت دارم اما کارای خودمو هم نمی فهمم. این همه بهونه ی بیخود رو نمی فهمم. نیاز دارم تنها باشم. اما بدون تو هم نمی تونم. خواستم یک چند روزی تنها باشم و به کارای خودم فکر کنم و دوباره شروع کنیم اما دلم طاقت نیاورد. این چند روزو بدون تو چیکار کنم؟! دل تو رو چیکار کنم؟! تو راست می گفتی، الان دیگه واسه رفتن دیره. خیلی دیر. من "عشق" تو رو میخوام. از دستت نمیدم. همین.

  • ارادتمند ِ گلهــای ِ شمعدانی