پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

ای دل به سردمهری دوران،صبور باش
کــز پی رسد بهــــــــار،چو پائیز بگذرد


۲۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

درست قبل از آمدن تو بود که به تمام باورهایم شک کرده بودم و تمامِ شک هایم را باور. به دل بستن ها می خندیدم! شاید هم حسادت می کردم! حسادت به اینکه چرا آن مهربانِ مردِ قصه ها، فقط قصه را در آغوش کشیده؟! چرا رخت از داستان بر نمی بندد و تا من سفر نمی کند؟! قبل از تو بود که میان خودم و تمام آدمها "ویرگولی" گذاشته بودم تا تنها بمانم و دور باشم از هرچه که بوی تزویر می داد. آمدم اینجا بنویسم که تو هم بدانی، بودنی که با نبودت بگذرد برای من سخت خواهد بود. پس بمان. همیشه بمان.

     

    • ۰
    • ۰

    یادت باشد وقتی رو به آینه می ایستی، تو نمایی کوچک از یک جهان هستی!. هر چه انجام دهی را می بینی. خوب یا بد. پس خوبی ات فزونتر. + دیگر هیچ تمایلی به تکرار اشتباهاتم ندارم. هیـچ تمایلی.

     

      • ۰
      • ۰

      12+1 اسفند 94 _ ساعت 20

      این آهنگ بماند اینجا یادگاری، برای "او" که خودش می داند.

      + تمام دلخوشی این روزهایم شده ای. 

      • ارادتمند ِ گلهــای ِ شمعدانی
      • ۰
      • ۰

      کاش می شد یک مدتی می خوابیدم. یک مدت طولانی. بعد که بیدار می شدم می دیدم اینجایی که هستم نیستم!

       

      • ۰
      • ۰

      نوشتم: دوستت دارم. نقطه سر خط

      نوشت: من هم دوستت دارم، امــا نقطه بی نقطه! تا آخرِ خط

       

      • ۰
      • ۰

      بعد از یکسال و شش ماه بالاخره دیدار میسر شده. امشب مهمان داریم. یک مهمان خیلی دوست داشتنی. یک مهمان مهربان و اهل دل. هرچه از مهربانی اش بگویم کم گفته ام. انقدر مهربان که خیلی وقتها یادم رفت و می رود که او "استاد" من بوده و هست. آنقدر دلش گرم بود آنقدر بی هیچ منتی هوایم را داشت که می توانم به جرئت بگویم در سالهای غربتِ دانشجویی آب در دلم تکان نخورد. امشب هم این مسافت را می آید تا بتواند رضایت خانواده ام را برای کار جلب کند. همیشه فکر می کردم انسانهای خوب و مهربان فقط در دیالوگها می گنجند و خلاص! اما بعد از شاگردی نزد استاد(ب) فهمیدم هنوز هستند انسانهایی که برای آرامش و نزدیک کردن ِ آدمها به آرزوهایشان خیلی زحمتها را متحمل می شوند و یکی از دغدغه های زندگی ِ شان می شود کم کردن و برداشتنِ غم از دلِ دیگران. خوبیِ این آدمهایِ خوب، هیچوقت به ته نمی رسد. هیچوقت تمام نمی شود.

       

        • ۰
        • ۰

        یکی بیاید، یکی که زورش خیلی زیاد است، یکی بیاید و بر سر راه این عقربه ها بنشیند و یا سنگی بگذارد بر سر راهشان! روزها در پی هم در حال گذرند ومن هنوز به خیلی از آرزوهایم نرسیده ام. + من از ثبت تاریخِ هر پستی که میگذارم می ترسم.

           

          • ۰
          • ۰

          دلم که گرفت، تا آمدم درد و دل کنم، یکی حوصله اش به ته رسیده بود و آن یکی هم زمان را بهانه کرد. خواستم فریاد بزنم آهــــــای یکی به دادم برسد که بر سر دو راهی مانده ام، دیدم همه انگشت فرو برده اند در گوشهایشان! از قضا یکی هم که پیدا شد و پای حرفهایم نشست، دیری نگذشته بود که دیوانه ام خواند. بعد از آن، ترجیح دادم هم پیاله ی سکوت شوم. انقدر حرف خوردم و خوردم که این روزها شکمم به بزرگی شکم زنی آبستن شده و بغضم که هر آن در حال ترکیدن است! حالا هر چیزی که برنجاندم را جا می کنم به حَلقِ کلمات و آنقدر میآیم اینجا و فِرتُ فِرت پست می گذارم تا خودم را خالی کنم، تا کسی را خط خطی نکنم. از این آدمها باید دور بود. حوصله و زمان و گوشهایتان هم پیشکش خودتان

           

           

            • ۰
            • ۰

            10 اسفند 94 _ ساعت 12

            داشتم وبلاگها را یکی یکی زیر و رو می کردم که با این پست برخورد کردم! خواستم برای نویسنده اش نظری بگذارم که "گور پدر هر کسی که عقلش شده چشمش!" اما گفتم چه فایده؟! دلی را که با بی ربط ترین حرفها می شکنند با هزارتا "گور پدرش" گفتن هم آرام نمی گیرد. واقعا حرف و حدیثهای مردم نادانِ اجتماع ما شده سوهانی بر اعصاب دختران. کاش این مردم بدانند زن فقط برای "تکثیر(!)" خلق نشده است. +عنوان پست: شیخ اجل سعدی

            • ارادتمند ِ گلهــای ِ شمعدانی
            • ۰
            • ۰

            برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید