درست قبل از آمدن تو بود که به تمام باورهایم شک کرده بودم و تمامِ شک هایم را باور. به دل بستن ها می خندیدم! شاید هم حسادت می کردم! حسادت به اینکه چرا آن مهربانِ مردِ قصه ها، فقط قصه را در آغوش کشیده؟! چرا رخت از داستان بر نمی بندد و تا من سفر نمی کند؟! قبل از تو بود که میان خودم و تمام آدمها "ویرگولی" گذاشته بودم تا تنها بمانم و دور باشم از هرچه که بوی تزویر می داد. آمدم اینجا بنویسم که تو هم بدانی، بودنی که با نبودت بگذرد برای من سخت خواهد بود. پس بمان. همیشه بمان.