پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

ای دل به سردمهری دوران،صبور باش
کــز پی رسد بهــــــــار،چو پائیز بگذرد


  • ۰
  • ۰

- پشت به من می کند و زانوهایش را بغل می گیرد. ناگهان صدای گریه اش فضا را غم آلود می کند. نزدیک اش که می شوم، دستهایم را می گذارم روی شانه هایش، شانه هایَش را خالی می کند و سوالهایی را می پرسد که خودش بارها و بارها در خلوت اش به آنها پاسخ داده. اما انگار دلش می خواهد از "زبانی دیگر" حرفی تازه بشنود.

 

- صدایَش می لرزد و می گوید:

دلم می خواهد یک نفر به من بگوید دوست داشتن انسانی کیلومترها دور از خود، کار اشتباهی ست؟ اینکه اگر روزی او را ببینم تصمیم دارم تمامِ وجودم را به او ببخشم کار اشتباهی ست؟ زندگی ام را در گوشه ای رها کرده ام و بارها شده که ساعتها خیره به گوشی منتظر پیامی از او نشسته ام، اینکه با هر پیام او جان می گیرم کار اشتباهی ست؟

 

- به شانه ام ضربه ای می زند و می پرسد؛

ماندن پای رابطه ای که عشقت (!) را ندیده ای اما با صدایش سالهاست زندگی می کنی اشتباه است؟ باور کردنِ حرفهای پسری که بعد از سالها دوباره پیدایش می شود و می گوید در نبودنت روزهای سختی را گذراندم ؛ تو بگو اشتباه است؟!

 

- لا به لایِ سوالاتِ او تمامِ گذشته ام را به یکباره مرور می کنم. تمامِ دوست داشتنی را که ریشه دوانیده بود در دلم، در ذهنم. گویا کفِ دستِ گذشته هایم را خوانده بود.

- می گویم؛

آخرِ قصه ی دوست داشتن ِ ما انسانها، همیشه تکرارِ رابطه ایست نافرجام! گویا داستانِ فرهاد باید تکرار شود، لیلی باید به مجنون نرسد تا "عشق" زنده بماند. در عشق داد و بیداد نکن. هــَـوار نکش. فقط تمامِ دوست داشتنت را به آغوش بگیر و آن را به گوشه ای ببر دور از چشمِ هر انسانی.

 


 

  • ۰
  • ۰

نمی دانم آخر چه بر سرش می آید. هر از گاهی که پای حرفهایش می نشینم صرفا فقط نقشِ یک شنونده را ایفا می کنم. اصواتی از این گوش وارد و از گوشی دیگر خارج می شوند و منی که فقط به چشمهایش خیره شده ام؛ با هر بار سر تکان دادن به علامتِ حقِ با توست؛ از خود می پرسم یک انسان مگر چقدر صبر دارد؟! نگاهم را که به زمین می اندازم در دلم می گویم کاش همه چیز دست به دست هم بدهند و روزگار و روزگارش بر وفق مرادش شود؛ که ناگهان با صدای بغض آلودی می گوید "درسته که خسته ام، درسته که تنهام، اما محاله از پا بشینم؛ من ادامه میدم".

+ عنوان: حافظ

 

  • ۰
  • ۰

وقتی تمامــِ امیدت خداست، ناامید نمی شوی. فقط کافی ست کمی به وجودش ایمان داشته باشی. مولانای ِ جان می فرماید؛

هــله نومید نباشی که تو را یار براند / گرت امـــروز براند نه که فـــــردات بخــواند

در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آنجـا / ز پس صبر تو را او به ســـــــرِ صدر نشاند

و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذر ها / ره ِ پنهــــان بنماید  که کس آن راه نداند



 

  • ۰
  • ۰

فرقی ندارد، ما آدمها بیش از حد یخ زده ایم. نگاه ـهایمان، سلام و احوالپرسی ــهایمان، خنده ـهایمان و ... در همین دنیای مجازی هم خیلی ـها ارثِ پدریشان را طلبکارند، با تو که هیــچ، با خودشان هم قهر هستند! 

 

  • ۰
  • ۰

آمدم اینجا بنویسم تا یادم بماند؛ دوست داشتن زیباترین دارایی ِ آدمی ست. انگیزه و شور و اشتیاق را تحفه می کند به تن و دلِ خسته ات. باید یادم بماند که هیچ چیز در این دنیا زیباتر از این نیست که بدانی یک دل با تمام وجود تو را می خواهد. اگر تمامِ دنیا هم با تو راه نیاید، ملالی نخواهد بود؛ چون دلت به "وجودی" قرص است. یک نفر هست که با تو و دلت راه می آید. اگر آدمِ منصفی باشی، به همین "دل" قناعت می کنی و "وجودش" را قدر می دانی. به همین سادگی دوست داشتن در لایه لایه ی وجودمان ریشه می کندو به همین سادگی لیلا می شویم و مجنون می شوند.



 

  • ۰
  • ۰

آخرین هفته ی سال و این همه کارِ نصف و نیمه مانده...

- هنوز طرح اول را تمام نکرده بودم که دیشب آقای (میم.ب) تماس گرفتند و سه طرحِ دیگر برای فضای داخلی و نمای بیرونی ِ یک ویلا را سفارش دادند.

- بالاخره امروز دو طرح آقای (میم.ب) را تحویل دادم. از صبح منتظر ِ تماسشان هستم تا بگویند طرحها به تایید رسیده یا خیر! ( الهی که تایید شده باشد :(...)

- کتابهای نخوانده و کنکورِ درِ راه... (خدایا به دادم برس :/ )

- سرم در حال انفجار می باشد. در همان حال که داشتم آرشیو موسیقی ام را مرتب می کردم با خودم گفتم چقدر دیدِ چشمهایم تاااار شده! که هنوز حرفم به ته نرسیده بود صدای مادرجان به گوش رسید که کمتر به لپتاپ خیره شو تا چشمانت تار نبیند؛ و من همچناااان خیره به لپتاپ هستم :/!

- امیدوارم 95 لبریز باشد از خبرهای خوش :).

 

  • ۰
  • ۰

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

 

  • ۰
  • ۰

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
 

  • ۰
  • ۰

خیلی بد است که زندگی آدم بیفتد در شیبی که نه سربالایی است و نه سرپایینی(!) فقط بیهودگیِ محض است؛ بطالتِ مطلقِ عمر است :/.
 

  • ۰
  • ۰

94 هم دارد به تـــَــه می رسد و جای ِ خالی ِ تو پنج ساله می شود. اگر بخواهم از حالمان برایت بگویم، باید بنویسم؛ اشکِ دیدگانِ مادر تمامی ندارد. شده مثل کودکی بی تاب. بهانه پشتِ بهانه. دلتنگت که می شود کفشهای مشکی ات را از کمد در می آورد و شروع می کند به تمیز کردنشان. لباسهایت را بارها و بارها مرتب می کند و هربار به من می گوید بویِ تنِ تو در این لباسها جا مانده.

اما پدر! درست مثل آن روزهایی که پزشک از ماندنت قطعِ امید کرده بود و او به تنهایی غمِ این خبرِ تلخ را به دوش کشیده بود، هنوز هم سکوت می کند. نه اشکی می ریزد و نه حرفی می زند. می ترسم زبانم لال، یک شب غصه ی نبودنت، پدر را هم دق دهد و جای خالیِ تو آخر کارِ خودش را بکند. لا به لای روزمرگی هایم، من هم چپیده ام در اتاقی که چهار سال را با ترس به صبح گذراندم که مبادا سرطانِ لعنتی تمامِ دلخوشی ها را از خواهرت بگیرد. تمامیِ عکسهایت را گذاشته ام لای ِ کتابِ فال حافظی که از شیراز برایم به یادگار آوردی. جرئت نمی کنم حتی غباری از کتاب بردارم. فالنامه ی حافظ حالا حکمِ غمنامه ای را دارد، تلخِ تلخ.