پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

ای دل به سردمهری دوران،صبور باش
کــز پی رسد بهــــــــار،چو پائیز بگذرد


  • ۰
  • ۰

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

 

  • ۰
  • ۰

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

 

  • ۰
  • ۰

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

 

  • ۰
  • ۰

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
 

  • ۰
  • ۰

اگر روزی برسد که بتوانم دوربین بخرم؛ می افتم به جانِ طبیعت و چهره های زنان و مردان روستا.

اگر درس و کنکور به خوشی تمام شود! جایزه ی خودم باشد یک بوم 100×70! به همراه یک بسته      رنگ روغن ِ وینزور. سوژه هم باشد "طبیعت"

+هر چیزی تاوانی دارد. پای تاوانِ دوست داشتنت بمان. حتی اگر سهم تو از این دلدادگی، تنهایی باشد.

 

  • ۰
  • ۰

وقتی دلتنگِ عزیزی می شوی، نامـَش را در مخاطبین تلفن همراهت جستجو می کنی، با تماس یا پیامی جویای حالش می شوی، شاید هم به دیدارش بروی، خلاصه به هر دری میزنی تا دلت آرام گیرد. وای به آن روزی که دلت برای عزیزی تنگ شود که نه تماست را پاسخی ست و نه پیامت را. برای دیدارش هم باید به دیدارِ تَلِ خاکی بروی در دِه و چشم در چشمِ چشمانی شوی که بر تخته سنگی حک شده و خیره به توست. بعضی از دلتنگی ها را نه چاره ای ست و نه مرهمی. ساختن و کلنجار رفتن با بغضِ نشسته در گلو می شود تمامِ چاره ات.


     

    • ۰
    • ۰

    کاش می آموختیم انسانها را همانطور که هستند دوست داشته باشیم. برای بخشیدنِ احساس و محبت؛ مرزی تعیین نمی کردیم. مثل قانون جذب و هزار فرمول مسخره ی دیگری که در کلاسِ درس آموختیم، این را هم می آموختیم که معیار سنجش آدمها بُعدِ خودساخته ی آنهاست نه ظاهری که آدمی را دَخلی بر آن نبوده. شاید اگر اینها را می آموختیم، بر روی زمین تعداد انگشت شماری از انسانها تنها می ماندند.

     

     

      • ۰
      • ۰

      سه شنبه ها روز با منت شب می شود.

       

      انگار دلتنگی می آید و می نشیند بر سرِ راه ِ عقربه ها.


       

      • ۰
      • ۰

      + مدتی بود که دلم سفر می خواست. امروز بی هیچ تعللی تمامِ دغدغه هایم را کنار می گذارم، چمدانِ خالی ام را می بندم و راهی می شوم.

       

      + در اتوبوس کنار پنجره نشسته ام و بخار ِ نشسته بر روی شیشه را پاک می کنم. هندزفری را در گوشهایم می فشارم. آهنگ که پخش می شود دلم می خواهد جاده کــــِـــش بیاید.

       

      + به تو که برسم از جاده خواهم گفت، از پیرمرد و پیرزنی که در صندلی جلویی ام نشسته اند و آرزویِ شیرینی را، دستِ دلم می دهند!

      .

      .

      .

      + می بینی؟ رویاپردازی آنقدرها هم بد نیست؟! مرا به تو می رساند و چمدانِ خالی ام را پر می کند از خاطره و برای لحظه ای هم که شده؛دردِ نداشتنت را می دزد و با خود می برد به دورترین نقطه از فراموشی. 

       

      • ۰
      • ۰

      برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید