پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

پانزدهـــم فروردین

شـُـخم زنی افتاده بر جانِ شیارهای مغزش!

ای دل به سردمهری دوران،صبور باش
کــز پی رسد بهــــــــار،چو پائیز بگذرد


  • ۰
  • ۰

هیچ فرقی ندارد. هوای تو که به سر می زند، دلتنگ تر از همیشه دست به دامانِ خاطراتمان می شوم. بعد از گذشت چهار سال دروغ است اگر بگویم رفتنت را باور کرده ام. سنگِ قبر و جایِ خالی اَت هم هنوز نتوانسته اند واقعیت را به خوردِ من دهند. شاید "واقعیت" نمی داند برادر برای خواهر هیچوقت نمی میرد. زنده می ماند و هوایـَش را دارد. می ماند و در این آشفته بازارِ دنیا و آدمیان، تکیه گاه و تمام دلخوشی خواهرش می شود.

​​​​​​​

  • ۰
  • ۰

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

 

  • ۰
  • ۰

• امروز استاد *ب* تماس می گیرد. بعد از سلام و احوالپرسی، می پرسم اوضاع کارخانه چطور است استاد؟ بدون مکث به حالتِ گله مندی گفت حجم ِکارها و سفارشات زیاد است و تو عین خیالت نیست که من را دست تنها گذاشته ای. می گویم استاد آخر شرایط مرا که می دانید! می گوید بهانه نیاور دختر، آدمی اگر بخواهد می شود! می گویم حق با شماست و سکوت می کنم. می گوید شاگردانم دل به کار نمی دهند، تمامی کارها به دوش خودم است. می گویم متاسفم که کاری از دستم بر نمی آید. با حرصِ بیشتری می گوید آزمونهای خوشنویسی ات را هم که رها کرده ای به امان خدا، می گویم چه می شود کرد استاد؟ باید منتظر تابستان بمانم تا از شرِ این کنکور خلاص شوم. می گوید اگر قبول نشوی من می دانم و تو! می گویم استاد چرا تهدید می کنید؟ مگر خودتان نگفتید آدمی اگر بخواهد، می شود؟؟!! می گوید امان از دست تو و می خندد :). در آخر می گوید ای کاش روزی برسد که دیگر دغدغه ی این زندگی را نداشته باشم. دلم می گیرد و خداحافظی می کنیم. • استادِ سالخورده ام تنهاست. خوب می دانم که بهترین روزهای بهاری اَش را، لا به لای گِل ها و فضای نَـم دارِ کارگاهِ پدری اَش، رو به روی حرارتِ بالای کوره خزان کرد و خم به ابروی اَش نیاورد. وقتی که خاطراتــ و تجربیاتــ اَش را یادگار به من می داد خوب می دانستم که او محتاجِ خُرده پولی که از کارگاه کسب می کرده نبوده؛ بلکه عاشقِ کارش بوده.  • کاش می توانستم این روزها در کنارش باشم و بی هیچ چشم داشتی به مثال قبل کمک حالش باشم. 


     

    • ۰
    • ۰

    اتفاقهای خوب می خواهد، یک نفس راحت از انتهــای شـُش هایـَش می خواهد، باران می خواهد، لِـی لِی کردن در حیاط خانه ی ننه جان را می خواهد، پنج کیلومتر آنطرف تر از شهر را می خواهد، اینکه سرش را بی تفاوت به نگاه آدمهــا، از شیشه ی پیکان وانتِ قراضه ای بیرون آورد و با صدای بلند آواز بخواند و کودکی کند. بی بهانه بخندد. دلواپسیهایش را پـَس بزند و آینده را بسپارد به دستِ خودِ آینده! 

     

     

    پانوشتــ :

     

     

    هوای دلم ناخوش است امروز! نه اینکه غــم هم پیاله ام شده باشد؛ نـــــه! دلم در گذشته اش پرسه می زند. هوایی شدهــ .همین.

     

      در این همه بی قانونی و همهمه، چه می شود بهار هم بی قانونی کند و زودتر از راه برسد؟!

     

     دلم بهــار می خواهــد.



     

    • ۰
    • ۰

    دیشب از دوست عزیزی حرفهایی شنیدم که گویا ده سیلی آبدار نثار روح و روانم کرده.

    صبح که بیدار شدم آمدم تا وبلاگ را حذف کنم اما دلِ خانه خرابمان ترجیح داد که اینجا باقی بماند برای روزهای باقی عمر! بالاخره آدمیزاد است دیگر... نیاز به درد و دل دارد. این روزها هم که گوش و دل آدمیان کمیاب شده! پس باید دو دستی وبلاگت را بچسبی تا گهگاهی که دلت از حرف لبریز شد بیایی اینجا و تمامِ ذهنیات و حرفهای نگفته ات را یکجا غی کنی!



     

    • ۰
    • ۰

    مدتی بود که در کنج ویرانه های ذهنم چمباتمه زنان روزها را به باد فنا می دادم و اصل را رها کرده بودم و چنان به فرع چسبیده بودم که انگار خدا تمام بدبختی ها را بر من نازل کرده! :/ . دوستی عزیزتر از جان دارم که در این روزهای لبریز از تشویش لحظه ای از من غافل نشد و تمام نگرانی ها و اضطرابم را با صبر و حوصله ی خویش، از من ربود و خروار خروار امید به خوردم داد تا دوباره این منِ به خواب رفته را بیدار کنم. اگر حالم را بخواهم ثبت کنم باید بگویم بمب انرژی هستم :)) ... خِیــر سرِ مبارک تصمیم گرفته شد برای مدتی ننویسم تا در غیاب من سِرور بیان  و بیان نشینان عزیز هم بتوانند نفسی تازه کنند! اما مگر می شود ننوشت؟! آن هم از دوستی که در این زمانه؛ این چنین تو را با مهربانیهایش در آغوش گرفته؟! ...  این را مختص  تو  می نویسم »  ماندگــار باشی رفیــق .

     

    • ۰
    • ۰

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

    • ۰
    • ۰

    گاهی هم به جای اینکه شب و روز در طلبِ آرزویی دست به دامانت شوم بهتر است برای داشتن خیلی از دارایی هایم شکرت را به جا آورم... مثل همین سلامتی که جوابِ ازمایشاتِ آن آزمایشگاهِ خراب شده، تنم را لرزانده بود.

    * شکرت ای مهربان

    • ۰
    • ۰

    کاش می شد تمامِ احساسم را نسبت به تویی که برای ِ خوب شدن ِ حالم، تقلا می کنی را در واژه ای بگنجانم.

    • ۰
    • ۰

    اگر لحظه ای

    فقط لحظه ای چند

    فارغ از احساس

    با " عقل " هم پیاله شوی

     

    باور خواهی کرد که

    " غـــم "

    فرایِ معنایِ عامیانه اش

    حقیقتی ست شیرین؛

    که در وجودِ هر انسانی نهفته است

    حقیقتی ست که "شادی" را معنا می بخشد

     

    و من باور دارم

    وقتی که غم از راه می رسد

    می آید تا هزاران امیدِ خفته را در من بیدار کند.